انگاری بلاگ اسپات فیلتر شده
ما هم محبوریم نقل مگان بکنیم و وسایل نوشتن رو به جای دیگری ببریم
از این به بعد دست نوشته هایم را تو آدرس زیر می زارم
بم سر بزنین و نظر بدین
خوشحالم میکنین
http://ary-f.blogfa.com/
منتظرتون هستم
Saturday, March 19, 2011
Monday, February 21, 2011
تصور
تصورم از سفرم همچون شیشه ای شکست
اونقدر ترک برداشته که نمیتونم اونا رو به هم بچسبونم
فکر میکردم
فقط فکر میکردم
سفر خوبی باشه
چقدر زودباورم من
من اونچه که میشنوم رو راحت باور میکنم
باور کردم که همه چیز سر جاشه
اما نبود
و اون من بودم که نبودم
این بار دلم میخواد باور کنم
اما انگار نمی شه
...........................
شاید بچه ای یه جایی داره با حبابهای تخیل من بازی میکنه
وتو دلش از ترکیدن حبابها قش قش می خنده
..............................
با شرارت این بچه شیطون چی کار کنم
طفلی بچه اس
دست خودش نیست بازی با حباب کیف داره
اون که تو حباب رو نگاه نمیکنه
اونقدر ترک برداشته که نمیتونم اونا رو به هم بچسبونم
فکر میکردم
فقط فکر میکردم
سفر خوبی باشه
چقدر زودباورم من
من اونچه که میشنوم رو راحت باور میکنم
باور کردم که همه چیز سر جاشه
اما نبود
و اون من بودم که نبودم
این بار دلم میخواد باور کنم
اما انگار نمی شه
...........................
شاید بچه ای یه جایی داره با حبابهای تخیل من بازی میکنه
وتو دلش از ترکیدن حبابها قش قش می خنده
..............................
با شرارت این بچه شیطون چی کار کنم
طفلی بچه اس
دست خودش نیست بازی با حباب کیف داره
اون که تو حباب رو نگاه نمیکنه
Thursday, January 13, 2011
با آخرین پکی که به سیگارش زد میخواست تمام هوای درون سیگاررو به درون بکشه
گسی سیگار رو احساس کرد واون رو مزه مزه کرد بعد آروم آروم دود حاصله رو به بیرون فوت کرد. دودهای سیگار با آهنگی نرم توی هوا چرخیدن،نگاهش با دودها به پرواز دراومد.تا آنجا که ذرات دود از هم جدا شدن آنها را تعقیب کرد.نگاهش از پشت آن ذرات معلق به ابرهای پاره پاره شده تو آسمون گره خورد
خودش رو تصور کرد...اگر می شد رو اون ابرا لم میداد چه حال خوبی داشت...حتماً با ابرها می تونست به همه جا سفر کنه و با این تصور لبخندی رو لباش نشست
از اون بالا آدما رو قد یه مورچه میبینه واز اونجا به راحتی می تونه از ته دل بخنده بدون در نظر گرفتن رابطه های زمینی و قراردادهای الکی...از معلق بودن تو هوا لذت می بره
ووقتی با چرخش باد یک چند متری پایین لیز میخوره دلش هوری میریزه پایین و از این رقص باد قند تو دلش آب می شه.دستهای باد رومیتونه رو کمرش حس کنه که انگاری تو سر بالایی داره هلش میده تازه متوجه می شه که داره یک کوه بلند رو رد میکنه.از اون بالا بز کوهی رو که با وحشت تو کمرکش کوه داره می دوه رو نگاه میکنه .چقدرراحت هیجان زده میشه و از بیان هیجانش شرم نداره تو دلش میگه آدما اینجا نیستن که قضاوت کنن.چه کیفی داره و با یه لبخند کوچک و گردش سرش به جهت مخالف با بزه خداحافظی میکنه
رقص باد.... بالا و پایین.... خندهای از ته دل ....بدون هیچ خجالتی
چرخش...گردش...بالا پایین
حالا یواش یواش داره پایین میاد.
سبک سبک عین رقاصه ای می چرخه ومی چرخه تا نوک پاش زمین رو آروم آروم لمس می کنه و خوشحاله که خودش رو با کفش تصور نکرده.یخی زمین تمام اندامش رو می لرزونه
چشماش مسحور این همه زیباییست
زمین مجازات حوا بود که درمقابل زیبایی سیب سرنوشتش شده بود.تو دلش به حوا خندید...اگر اونم جای حوا بود به گازی از اون سیب ،این مجازات را به جون میخرید
با لبخندی به سیبی که تو ظرف میوه بهش چشمک می زد نگاه کرد
اونوبرداشت و با ولع تمام گاز بزرگی به اون زد ،
اونوبرداشت و با ولع تمام گاز بزرگی به اون زد ،
Wednesday, December 1, 2010
Tuesday, November 30, 2010
خوشحالم
خوشحالم تو جایی هستم که می تونم با مردم فرهنگای دیگه آشنا شم
امروز با یه خانم وآقا آشنا شدم
یه قهوه خونه داشتن
آقاهه ترک ترکیه بود و خانمه ترک ترکمنستان
خیلی مهمون نواز بودن
و با انگلیسی ترکی قر و قاطی بام حرف میزدند
نمیدونم چه جوریه که اینجا حتی اگه زبونی رو هم بلد نباشی
یه راهی پیدا می کنی و حرفشون رو می فهمی
خلاصه تو این کشور اگه تو خونه ننشینی دلت نمی گیره چون مردمونش
خیلی راحت دوست میشن
اینجوری فقط ایرانیا رو نمی بینی
که تو همین فرهنگ خودت بچرخی وفکر کنی فرهنگ خودت از همه برتره
عیبای فرهنگت رو بهتر میتونی ببینی
اینش خیلی محشره
نه اینکه بگم فرهنگ دیگران از ما بهتره نه
می خوام بگم توریستی بودن یک کشور کاری میکنه که مردم بتونن با فرهنگهای مختلف سازش کنن و احترام دیگران رو حفظ کنن
نظر شما چیه؟
امروز با یه خانم وآقا آشنا شدم
یه قهوه خونه داشتن
آقاهه ترک ترکیه بود و خانمه ترک ترکمنستان
خیلی مهمون نواز بودن
و با انگلیسی ترکی قر و قاطی بام حرف میزدند
نمیدونم چه جوریه که اینجا حتی اگه زبونی رو هم بلد نباشی
یه راهی پیدا می کنی و حرفشون رو می فهمی
خلاصه تو این کشور اگه تو خونه ننشینی دلت نمی گیره چون مردمونش
خیلی راحت دوست میشن
اینجوری فقط ایرانیا رو نمی بینی
که تو همین فرهنگ خودت بچرخی وفکر کنی فرهنگ خودت از همه برتره
عیبای فرهنگت رو بهتر میتونی ببینی
اینش خیلی محشره
نه اینکه بگم فرهنگ دیگران از ما بهتره نه
می خوام بگم توریستی بودن یک کشور کاری میکنه که مردم بتونن با فرهنگهای مختلف سازش کنن و احترام دیگران رو حفظ کنن
نظر شما چیه؟
Monday, November 29, 2010
دوست
چقدر خوبه که آدم میتونه دوستای خوب داشته باشه
یه لحظه رو بدون دوست تصور کنین چه بد میشه دنیا
خوشحالم که هستین برا اینکه باتون درددل کنم و باتون بخندم
عصبانی شیم از هم ، بعد همدیگه روبیشتر دوست داشته باشیم
به خاطر دوستای خوبی که تو زندگی داشتم و دارم و خواهم داشت
یه لحظه رو بدون دوست تصور کنین چه بد میشه دنیا
خوشحالم که هستین برا اینکه باتون درددل کنم و باتون بخندم
عصبانی شیم از هم ، بعد همدیگه روبیشتر دوست داشته باشیم
به خاطر دوستای خوبی که تو زندگی داشتم و دارم و خواهم داشت
خدا جون متشکرم
خدایا تو چقدر دوستم داری که اینجوری مهرت رو نشون میدی
نمیزاری احساس تنهایی کنم
همیشه از تنهایی میترسم چون تنهایی خودخواهمون میکنه
و من نمی خوام خود خواه باشم
خدا جون متشکرم
Saturday, November 27, 2010
سرگردان
رد پایت را دیدم
روی شنهای داغ آهسته قدم برمیداشتیم
انگشتانمان به هم گره خورده بودند
دستت را محکم گرفته بودم
دانه های عرق از میان دستانمان می غلتیدند
ناگهان به بهانه خشک کردن دستانت ،دستت را ربودی
منتظر ماندماما سستی و تردید را در دستهای دور افتاده ات می دیدم
ارتعاش صدایت،رگهای برجسته پیشانی و دودو چشمانت
و دزدیدن آن نگاه
و آن آه بلند
.....
از میان فشار دندانهایت فقط یک نه شنیدم
نه
نه دیگر نمی توانم
چرخش سریع بدنت به نقطه ای کاملاً دور از من
تمام بندهای نامرئی بین ما را پاره کرد
.........
مدتها هر دو جنگیده بودیم هر دو تلاش کردیم
هنوز خسته نشده بودم وسرشار از انرژی بودم
تا این آه
.............
شاید خسته شدی
یا نگاه تشنه من حرکت را از پاهایت گرفت
شاید ..شاید
چرا آن شانه های مردانه که ستبرو استوار
زمانی غمهای مرا در آغوش میکشیدنداینچنین افتاده وخسته به نظر میرسید
............
دریغ که در حسرت یک نگاه مرا در آن بیابان تنها گذاشتیو دویدی آنقدر تند که سالهای سال نتوانستم با قدمهایت همگام شوم
................
قلم را روی کاغذ انداختم نمی دانم چرا
بعد از این همه سال تو را به یاد آوردم
نمیدانم ولی انگار هنوز روی برگه کاغذ در حال دویدنی
برای فرار از من یا فرار از خودت
یا به قول دوستم فرار از حلقه های زمینی؟
اما به کجا؟
این را نفهمیدم
Subscribe to:
Posts (Atom)