Saturday, May 9, 2009

آخرین آدم


راه می روم در خیال خود
سراسر خیالم را آب فراگرفته
پا برهنه قدم میزنم سبک
در خیال خود قدم می زنم پاهایم تا مچ در آب است
در سر تاسر دنیا در خیال خود پا برهنه تا مچ در آب غرقم
دنیای تهی
هیچکس نیست
صدایی نیست و این آخرین بازمانده از تنهایی خسته است
همه رفته اند چرا بماند
چرا نبردندش

.......................
هیچ چیز عمیقی نیست جز دریا
انگار دنیا نیز همچون رفت وآمد امواج بر پاهایم زود گذر شده است
به کنار دریا رسیدم
پاهایم رمق ایستادن ندارد
نهنگی به وسعت شهرم از بالای سرم میپرد
من آخرین شکارش بودم
خوب هدف نگرفت و سنگین انطرف تر بر زمین افتاد برای لحظه ای از اینکه خورده نشدم شاد شدم
با گوشه چشم نگاهم کردآخرین نفس....آخرین تکان.......وآرام با وقار رفت
باز نمناکی آب را بر پاهایم احساس میکنم
بدون توجه به زمین خیس می نشینم
خورشید
او هم دارد غروب میکند
مدت زیادی به خداحافظی غرق در خون خورشید نگاه می کنم
در گرمای خورشید ذوب می شوم
خالی از فکرم

همه چیز خیس است حتی فکر من
دنیا پر است از خالی
و خورشید دیگر نیست
آیا صبح دیگری باز خواهد گشت
چه خوب که تا ثانیه های آخر بدرقه اش کردم با اوتنها نبودم
فقط صدای امواج است که شنیده می شود وصدای پای من در آب
دراز می کشم
خودم را به دست امواج می سپارم
حرکت من به جلو
.......................
آرام آرام کم شدن وزن خود رادر دریا احساس می کنم
آنقدر سبک
موج ها یکی یکی از من بالا می آیند
هیچکسی نیست که دستم را بگیرد
و چه خوب که نیست
حس قشنگیست
در آخرین نگاه می بینم که در زیر دنیایی از آبم
زیباترین تصویر است
آبی ، زیبا، شفاف

فقط در آن زیر میتوان این عظمت را دید
حباب های هوا بالا می روند
در ابتدا سریع و عجول
ودر انتها آرامتر آرامتر وآرامتر
تعدادشان کم میشود
تا آنکه همه آب میشوم
و هوایی نیست
دیگر سبکم
آنقدر سبک که تمام حرفهای دنیا فراموشم شده
و آرامش
فقط صدای آب، خیسی، پاکی ،سبکی
و من زیر آب خفته ام
پلک بر هم نهادم
رسیدم شاید به
؟...................

No comments:

Post a Comment