Wednesday, December 23, 2009

یادش زنده راهش باقی

دانست اینان برای مردم نیستند
با سادگی اش ایستاد
گفت آنچه را باید می گفت
و نترسید
آخ که چه زود رفت

Monday, November 30, 2009

همه طلبکاریم




تازگی ها بیشترمون طلبکارانه به خدا میگیم این بلا رو سرمون اوردی ...اون بلا رو سرمون اوردی

انگار هیچوقت نمی خوایم مسئولیت مشکلاتمون رو به عهده بگیریم
به دنبال مقصر تا کی میخوایم بگردیم

بین جبر و اختیار نکنه راحت تره به جبر معتقد باشیم که کاسه کوزه ها رو سر یک کس دیگه شکسته شه
  
واقعاً وقتی میشنوم یکی میگه ببین خدا چه بلایی سرم اورده و نگاه نمی کنه که چرا این بلا سر اون اومده؟

و چی کار کرده که نتیجه اش این شده تعجب میکنم

آخ خدا جون چقدر صبوری که این موجود طلبکار رو تحمل میکنی

Wednesday, November 18, 2009

روزی دیگر


دیروز بدجوری دلم گرفته بود
اما امروز یه روز دیگست
اما امروز به پرتو زیبای آفتاب روی برفهای تازه باریده روی کوهها که نگاه میکردم
فکر کردم چقدر خوبه
که بتونم
زود ناراحتی ها رو کنار بزارم و دل  رو مثل برف سفید نگه دارم
دارم تمرین میکنم
از پارسال سعی کردم طول مدت دلخوریم رو کوتاه کنم
نمی دونم ولی حس میکنم موفق بودم
دل همتون به پاکیه برف
به  گرمای خورشید باشه

آخ یه ذره غر زدن هم کمک میکنه به سبک شدن هاp.s.

Tuesday, November 17, 2009

دلم گرفته




چقدر آسون دل میشکنیم
اونقدر آسون که صدای شکستنشم نمی شنویم
غافل از این که این دل چینی هست که هر چی بندش بزنی فایده نداره
وترکا روش دیده می شه
وقتی میشه دیگران رو شاد کرد این چه هنریه که ما داریم؟
دارم نصیحت میکنم؟
اگه آدم چیزی به ذهنش برسه و از دوستاش صمیمانه بخواد نصیحته؟
نصیحت مال کسیه که مطمئنه
وقتی کسی سوال میکنه یعنی مطمئن نیست و دوست داره نظر دوستاش رو بدونه
................
دوستی نوشته بود یاد 360 بخیر
اره جداً یادش بخیر اونجا آدما  همدیگر رو راحت تر درک میکردن
دنبال دلیل
منطق و هزاردنگ و فنگ دیگه نبودن
.........................
 یادش به خیر

Wednesday, November 4, 2009

باران

دیشب بارون اومد
بارونی که خیلی ها رو شاد کرد
خیلی ها رو یاد خاطرات گذشته شون انداخت
و خیلی ها رو یاد غم هاشون
خیلی ها یادشون اومد پارسال با کی زیر بارون قدم زدن وامسال حتی وقت نکردن حال شو بپرسن
خیلی ها از پشت پنجره بارون رو نگاه کردن و آهی کشیدن و به بیمار تو بستریشون نگاه کردن و تو دلشون آرزو کردن که کاش عزیزم پاشه تا زیر بارون باز هم خاطره های خوش داشته باشیم
خیلی ها اصلاً وقت نکردن ببینن بارون میاد اونقدر سرشون تو حساب کتاب بود که اصلاً براشون فرقی نمی کرد
خیلی ها از پشت میلهای زندون بارون رو میدیدن
خیلی ها اصلاً اجازه نداشتن حتی صدای بارونو بشنون
خیلی ها نگران ریختن سقف خونهاشون بودن
خیلی ها نگران اینکه آیا میتونن کرایه خونه شون رو بموقع بدن بودن که نکنه تو همچین هوایی صاحبخونه اساسشون رو بیرون پرت کنه
خیلی ها اینقدر تو خماری بودن که از این که بساتشون با این بارون نمناک شده فحش نثار بارون و زمون کردن
خیلی ها از اینکه مسافرتشون سخت میشه و شاید سگشون سرما بخوره ناراحت بودن
خیلی ها از اینکه مصاحبه کارشون بخاطر کت خیس شدشون حس منفی به مسئول استخدام بده دمق بودن
خیلی ها نگران اینکه فالهای خیس خوردشون رو چطور مردم میخرن بودن
خلاصه یکی خوشحال بود یکی ناراحت و یکی بی تفاوت
نمی دونم شما تو چه وضعیتی بودی
اما من شکر کردم
که بارون میاد
ودل خیلی ها شاد میشه
و آرزو کردم اونایی که تو این بارون غمگین میشن خدا مشکلشون رو هر چی زودتر حل کنه
که همه از قدم زدن زیر بارون لذت ببریم
که همه دلمون شاد باشه

Tuesday, September 29, 2009

جهان درون ما

از این نوشته خوشم اومد گفتم شاید برای شما هم جالب باشه
کاخی بسیار بزرگ را با هزاران اتاق و سرسراهای بزرگ مجسم کنید که یکایک اتاق های آن در حد کمال است و هر کدام هدیه خاصی رادر بردارد.هر اتاقی نشانه یکی از جنبه های شما و یکی از اجزای تشکیل دهنده کاخ کامل است. در کودکی وجب به وجب کاخ خود را بی هیچ خجالت و یا قضاوتی گشتید و شجاعانه ، موهبت و معمای موجود در تک تک اتاق ها را جست و جو کردید . آن دوران هر اتاقی را اعم از اتاق خواب،دستشویی،زیرزمین یا انباری را عاشقانه پذیرفتید. در آن هنگام هر اتاقی برایتان بی همتا و کاخ شما سرشار از روشنایی ، عشق و شگفتی بود. تا آن روزی که کسی به کاخ شما آمد و گفت که آن اتاق نقصی دارد و شایسته این کاخ نیست.او گفت:"اگر میخواهی کاخ بی نقصی داشته باشی ، باید در آن اتاق را قفل کنی!" و شما کهخواهان عشق وپذیرفته شدن بودید، به سرعت در آن اتاق را بستید. به مرور زمان افراد بیشتری به کاخ شما آمدند و هر کدام نظر خود را در باره اتاق ها گفتند.یکی این اتاق را دوست نداشت و آن یکی، آن دیگری را. به تدریج اتاق ها را یک به یک بستند.اتاق های بی همتای شما از روشنایی در آمده ، به تاریکی فرو رفتند وبدین سان چرخه ایی آغاز شد!از آنپس بنا به دلایل گوناگون درهای بیشتری را بستید.دری را بستید،چون می ترسیدید و در دیگری را بستید،چون به گمان شما آن اتاق بیش از اندازه جسور بود. در اتاق هایی را که زیادی محافظه کار را نیز بستید، در اتاقهایی را بستید که در کاخ های دیگر نظیر آنها را مشاهده نمی کردید و درهایی را بستید که به گفته رهبران دینی باید خود را از آنها دور نگه می داشتید . خلاصه همه اتاق هایی را که مطابق معیار های جامعه و یا آرمانهای شما نبودند را بستید
آن روزهایی که کاختان نامحدود و آینده شما تابناک و هیجان انگیز به نظر می رسید ، گذشت.دیگر به یکایک اتاق های خود به یک اندازه عشق نمیورزیدید و آنها را ستایش نمی کردید.اکنون دلتان می خواست آن اتاق هایی که روزی موجب سر بلندی شما بودند،ناپدید شوند.نومیدانه کوشیدید راهی بیابید تا خود را از شر این اتاق ها خلاص کنید ، در حالیکه آنها بخشی از ساختمان کاخ شما بودند. با گذشت زمان به تدریج وجود آن اتاق هایی را که بسته بودید را فراموش کردید. در ابتدا متوجه نبودید چه می کنید ، اما کم کم این کار عادت شد.هر کس در باره چگونگی یک کاخ با شکوه پیامی به شما می داد و برایتان ساده تر بود به سخنان مردم گوش دهید تا آن که به ندای درون خود که کل کاخ شما را دوست داشت، اعتماد کنید.در واقع بستن آن اتاق ها به شما احساس امنیت می داد. خیلی زود متوجه شدید که فقط در چند اتاقکوچکزندگی میکنید. اینک یاد گرفته بودید چگونه زندگی را ببندید و دیگر برایتان دشوار نبود
بسیاری از ما در اتاق های بسیاری را بسته ایم و فرموش کرده ایم که روزگاری کاخی با شکوه بوده ایم. به تدرج پذیرفتیم که فقط در یک خانه کوچک دو اتاقه و مخروبه هستیم. اکنون مجسم کنید ، کاخ شما مکانیست که تمامی وجودتان را چه خوب و چه بد در خود جای می دهد و همه ویژگیهای موجود در این سیاره در شما یافت می شود. یکی از اتاقهایتان عشق است، یکی شجاعت، یکی وقار و دیگری بزرگواری! تعداد اتاقها بیشمار است . خلاقیت،لطافت،درستی،اصالت،سلامت،اعتماد به نفس،جذابیت،قدرت،خجالت،نفرت،زیادهخواهی،بی مهری،تنبلی،خودپسندی،بیماری،بدی از جمله اتاقهای کاخ شما هستند.هر اتاق بخش ضروری از ساختمان است و نقطه مقابل هر اتاق نیز در جایی از کاخ شما وجود دارد. خوشبختانه ما هیچ گاه به کمتر از آنچه میتوانیم باشیم، راضی نمی شویم.نارضایتی ما از خود موجب می شود که به جست و جوی اتاق های کاخمان بپردازیم.فقط از طریق باز کردن یکایک اتاقهای کاخمان است که به بی همتا بودن وجود خود پی می بریم
کاخ استعاره ای است تا به یاری آن بتوانید عظمت وجود خود را در یابید.هر یک از ما این مکان مقدس را درون خود داریم.اگر آماده و مشتاق باشیمتا تمامی وجود خود را ببینیم، به سادگی می توانیم به این مکان مقدس دست یابیم،اما بیشترما از آنچه در پشت این درهای بسته خواهیم یافت، میترسیم و بنابراین به جای پرداختن به سفر پر ماجرای کشف جنبه های پنهان وجود - که سفری پر از شگفتی و هیجان است-وانمود می کنیم این اتاق ها وجود ندارند و بدین ترتیب چرخه ادامه میابد.اما اگر حقیقتاً خواهان آن هستید که مسیر زندگی خود رادگرگون سازید، باید درن کاختان بروید و درها را یکی یکی باز کنید. باید جهان درنتان راجست و جو نمایید و آنچه را ترد کرده ایدباز پس بگیرید.فقط در کل وجودتان است که می توانید شکوه وجلال خود را درک کنید و از تمامیت و بی همتایی زندگی تان لذت ببرید
کتاب نیمه تاریک وجود
اثر دبی فورد

Thursday, September 24, 2009

شروعی دوباره


تا اینجا نوشته هایی که از 360برام مهم بودن رو آوردم
اما از اینجا به بعدمیخوام اینجا بنویسم
از وقتی 360 بسته شد هیچکدام از سایتها اونقدر حس خوب بم نمی داد برا نوشتن
گر چه نوشته هام اونقدر هم چنگی به دل نمیزنه
اما درددلهامه
و دوست دارم باشن
خوشحالم که امروز شروع دوباره ام رو آغاز کردم
چون هوا بارونیه
من عاشق بارونم
تمام بغضهام با بارون میترکه
شاید بارون دلم رو یه جور میشوره
شده زیر بارون راه برین؟
حس ملسیه به دل میچسبه
یادمه یه روز شوهرم رو وادار کردم این کار رو با هم انجام بدیم
میدونین چی بم گفت گفت یه کمی خلم
اون اصلاً این حس رو دوست نداره
خوب اینه که آدما سلیقه هاشون متفاوته زور که نیست
اما این یه لحظه خل بودن و در اومدن از چهارچوب های همیشگی خیلی بم حال میده
چون همیشه بایستی بچه مودب و خوبی میبودم
و اصلاً از این کارهای بد بد انجام نمی دادم
شاید برا این بوده
تورو خدا اگه بچه دارین گاهی باش خل شین
مطمئن باشین
دیرتر ازتون بیزار میشه
پر حرفی بسه
منتظر نظراتون برا نوشته هام هستم
کمکم کنین بهتر بنویسم
چندان وقتتون رو نمی گیره
شاد باشین

Wednesday, May 27, 2009

کوچه باغ زندگیم


تو کوچه باغ زندگی ام سلانه سلانه قدم می زنم
پر شده از برگهای زرد و قهوه ای خشک
تجربیات فرسوده زندگی رو با پاهام زیر و رو میکنم.
بعضی هاشون اونقدر بی اهمیت هستن که زود خرد میشن وبعضی هاشون هنوز مقاومت میکنن
تصمیم گرفتم یک جارو دستم بگیرم و اینها رو جارو کنم
با خوباش یه کلاژ درست میکنم و بد هاش رو میندازم دور با تمام ضربدرهایی که جلوشون گذاشتم
میخوام خودم رو از شر اون چیزایی که لازم ندارم خلاص کنم
تا جا برا اون چه میخوام باز بشه
مگه کوچه باغ زندگیم چقدر جا داره؟
*
کوچه بن بست
دیوارهای گلی
بوی رطوبت
خش خش برگها تو دست باد
سپیدارهای بلند و قد بر افراشته
و من سه چهار ساله سر کوچه زندگی
یادم نیست خندون بودم یا نگرون
!هرچی بودم حتماً نمی دونستم راه اینقدر سخته
باور ندارین به کودک تازه بدنیا اومده نگاه کنین
چرا اینقدر الکی میخنده؟
خوب خبر نداره

اشکال نداره چیزی بش نگین ها

Monday, May 11, 2009

شعری از ویکتور هوگوبرگرفته از وبلاگ استاد گرانقدرم دکتر علیرضا شیری

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی
، و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی
. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید،
اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست،
و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان بی‌تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی
، نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد
، که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه‌دارد.
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند چون این کارِ ساده‌ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند و با کاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی
. و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیده‌ای،
به جوان‌نمائی اصرار نورزی و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم سگی را نوازش کنی به پرنده‌ای دانه بدهی،
و به آواز یک سَهره گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد.
چرا که به این طریق احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.
امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است»
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی که اگر فردا خسته باشید،
یا پس‌فردا شادمان باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همه‌ی این‌ها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!

Saturday, May 9, 2009

آخرین آدم


راه می روم در خیال خود
سراسر خیالم را آب فراگرفته
پا برهنه قدم میزنم سبک
در خیال خود قدم می زنم پاهایم تا مچ در آب است
در سر تاسر دنیا در خیال خود پا برهنه تا مچ در آب غرقم
دنیای تهی
هیچکس نیست
صدایی نیست و این آخرین بازمانده از تنهایی خسته است
همه رفته اند چرا بماند
چرا نبردندش

.......................
هیچ چیز عمیقی نیست جز دریا
انگار دنیا نیز همچون رفت وآمد امواج بر پاهایم زود گذر شده است
به کنار دریا رسیدم
پاهایم رمق ایستادن ندارد
نهنگی به وسعت شهرم از بالای سرم میپرد
من آخرین شکارش بودم
خوب هدف نگرفت و سنگین انطرف تر بر زمین افتاد برای لحظه ای از اینکه خورده نشدم شاد شدم
با گوشه چشم نگاهم کردآخرین نفس....آخرین تکان.......وآرام با وقار رفت
باز نمناکی آب را بر پاهایم احساس میکنم
بدون توجه به زمین خیس می نشینم
خورشید
او هم دارد غروب میکند
مدت زیادی به خداحافظی غرق در خون خورشید نگاه می کنم
در گرمای خورشید ذوب می شوم
خالی از فکرم

همه چیز خیس است حتی فکر من
دنیا پر است از خالی
و خورشید دیگر نیست
آیا صبح دیگری باز خواهد گشت
چه خوب که تا ثانیه های آخر بدرقه اش کردم با اوتنها نبودم
فقط صدای امواج است که شنیده می شود وصدای پای من در آب
دراز می کشم
خودم را به دست امواج می سپارم
حرکت من به جلو
.......................
آرام آرام کم شدن وزن خود رادر دریا احساس می کنم
آنقدر سبک
موج ها یکی یکی از من بالا می آیند
هیچکسی نیست که دستم را بگیرد
و چه خوب که نیست
حس قشنگیست
در آخرین نگاه می بینم که در زیر دنیایی از آبم
زیباترین تصویر است
آبی ، زیبا، شفاف

فقط در آن زیر میتوان این عظمت را دید
حباب های هوا بالا می روند
در ابتدا سریع و عجول
ودر انتها آرامتر آرامتر وآرامتر
تعدادشان کم میشود
تا آنکه همه آب میشوم
و هوایی نیست
دیگر سبکم
آنقدر سبک که تمام حرفهای دنیا فراموشم شده
و آرامش
فقط صدای آب، خیسی، پاکی ،سبکی
و من زیر آب خفته ام
پلک بر هم نهادم
رسیدم شاید به
؟...................

Thursday, April 2, 2009

Monday, January 12, 2009

باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه

وای وقتی هوا ابریه همیشه یه بغض بد دارم
امروز از صبح فیوزام پریده بود
شاید نوسان برق بدن من انگار با این آسمون سیاه تهران ارتباطی داره
هی گیر دادم به خانواده
و همه در رفتن
وای مامان باز گیرهای سه پیچش شروع شد
طرفهای ظهر که شرشر بارون رو شنیدم
یهو دلم باز شد دیگه از اون بغض خبری نبود
آروم شدم
یه جور آرامش عجیب
از هوای ابری بدم میاد اما بخاطر این رحمت بعدش تحمل میکنم
خدا بداد خانواده تو اینروزا ی ابری برسه
بگذریم
حالا که داره میباره
مشوره و میبره ،کاش بدیها ، غصه ها ، دردها ورنجهاوفقر رو با خودش میبرد

Sunday, January 11, 2009

به چی علاقه داری؟


به هر چی علاقه داری مهم نیست که چیه، مهم اینه که تو دوستش داری و بش اهمیت میدی
چرا ما آدما براحتی به علائق و سلیقه های اطرافیانمون بی احترامی میکنیم ، گه گاهی با یه پوزخند روشنفکرانه اون رو مورد تمسخر قرار میدیم یا اینکه خیلی رک جوری خودمون رو محق نشون میدیم که تو چرا به این علاقه داری؟این اشتباهه
بابا تا کی میخوایم نفهمیم که از دیدگاه شما اشتباهه از دیدگاه من کاملاً صحیحه و من به اون چیز علاقه دارم
دلیل نداره چون دوست، همسر،یا همکارتم همون چیزهایی رو دوست داشته باشم که تو علا قه داری
من یه آدم دیگه ام، من تو نیستم
اگه من تو باشم به قول فیلم هامون این من که دیگه من نیست(روح خسرو شکیبایی شاد)ای وای
بیاین یه بار به خودمون نگاه کنیم
که چقدر درستیم که میخوایم همه رو درست کنیم
کاشکی هر آدمی فقط خودشو بخواد درست کنه، اون وقت خود به خود همه چی درست میشه
به امید دادن دمکراسی به نفر کناریمون، لزومی نداره شعار بدیم دموکراسی تو ایران از بین رفته